🐺اردشیر🐺
آنیل و آهیر از هم جدا نمیشدن.
مجبور شدیم امشب رو پیششون بمونیم.
توی پذیرایی نشسته بودم و نوشیدنی میخوردم که ارشد با چشای خمار اومد سمتم و کنارم نشست و دراز کشید و سرش رو گذاشت روی پاهام.
لبخندی زدم و روی موهاش رو نوازش کردم.کسی چه میدونست که این رییس و ارباب عمارت گاهی اونقدری بچه میشه که تنها توی بغلت آروم میشه!
با لحن خماری لب زد:
همسر جنابعالی رفته جای من رو اشغال کرده و تازه آنیل رو عین خرس عروسکیش بغل کرده و منم که دیگه هیچی!به غرغرهاش خندیدم و خم شدم و روی سرش رو بوسیدم که لبخندی زد و روی یه دستم رو که زیر سرش بود رو بوسید.
لبخندی زدم و گفتم:
خب یه شب بزاریم دو تا دوست باهم بخوابن چیزی که نمیشه...هوم؟!سری تکون داد و گفت:
اوهوم میدونم که آنیل خیلی به آهیر وابسته شده...بعضی وقت ها حس میکنم ممکنه برادر باشن بس که عین هم رفتار میکنن!خندیدم و تایید کردم و با لبخند تلخی گفتم:
خب این برای آنیلی که همه ی خانواده اش رو از دست داده خوبه...هم یه مرد بالا سرشه و هم قراره بچه دار بشه و هم من و آهیر و بقیه هستیم...هوم؟!لبخندی زد و سرش رو برگردوند و بهم چشم دوخت و گفت:
ممنون برای اینکه باعث شدین قدر آنیل رو بدونم....خب اولش زیادی تند رفتم و خراب کردم...انگشت روی لباش گذاشتم و گفتم:
شیششش...مهم اینه حالا دیگه بهش متعهدی و قراره پدر بچه هاش بشی!با ذوق تایید کرد که روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
تو کی اینقدر بزرگ شدی پسر...حالا میخواد برای من بابا هم بشه...خندید و گفت:
چیه نکنه فکر کردین فقط بزرگی برای شما ساخته شده؟!اخمی میون لبخندهام نشست و نمایشی دستم رو بالا بردم و خواستم بزنمش که با خنده سریع در رفت.