☀اصلان☀وقتی همراه باهاش خندیدم یهو خنده اش رو خورد و سرش رو پایین انداخت و بلند شد و خواست بره که متعجب از مچ دستش گرفتم ثابت نگه داشتمش و گفتم:
چیشد یهو ارمیا؟!چیز بدی گفتم؟!ناراحتت کردم؟!از زیر چونه اش گرفتم و توی چشاش نگاه کردم که با چشای بغض دارش نگاهم کرد و لب زدم:
بغض کردی چرا پسر کوچولو؟!هوم؟!لبخندی مهربون بهش زدم که لب زد:
هیچی نیست...اخمی کردم و از هر دو دستش گرفتم و گفتم:
الآن توی چشای من داری نگاه میکنی و دروغ میگی پسر خوب؟!قطره اشکی روی صورتش چکید که نتونستم تحمل کنم و بلند شدم و بغلش کردم که انگار به یه آغوش نیاز داشت که بدون مخالفتی دست هاش به پیرهنم چنگ زد و سرش رو به سینه ام چسبوند!
باورم نمیشد که ارمیای غد و یه دنده بخواد تا این حد مظلوم باشه!
روی موهاش رو نوازش کردم و لب زدم:
نمیخوای بگی اون چیه که اذیتت میکنه؟!آروم لب زد:
تنهایی...سرش رو از روی سینه ام برداشت و خیره به چشام با چشای دلربا و معصومش و با لحن بامزه و نق نقویی لب زد:
خیلی تنهام...نمیتونم دیگه ادامه بدم...کسی رو ندارم باهاش بگردم و یا غذا بخورم و یا حتی کنارش بخوام...همیشه باید مراقب یکی میبودم...داداشمم که دیدی اون روز اصلا هیچی بارش نیست!آروم خندیدم و بی اختیار بوسه ای روی موهاش نشوندم که لبخندی شیطون زد و گفت:
تو الآن من رو بوسیدی دکی؟!خندیدم و سری تکون دادم که یهو دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و روی صورتم رو بوسید و از آشپزخونه با خنده زد بیرون و ندید که چجوری دل و دینم رو برد!