🐳ارشد🐳بعد از توصیه های دکتر رفتم و دادن یه برنامه ی غذایی جدید وحتی داروهای تقویتی جدید با خیالی راحت راهی خونه شدیم.
میون راه چشمم به یه بستنی فروشس خورد.
میدونستم اگه براش نخرم و بریم خونه کلی باید لج کنه که چرا برام نخریدی پس ماشین رو نگه داشتم و برگشتم سمت.
اخمو نشسته بود و به جلوش نگاه میکرد.
لبخندی روی لبام نشست و سرم رو جلو بردم و دم گوشش گفتم:
یکی انگار هوس بستنی نکرده...خب باشه نمیگیریم براش...خواستم راه بیوفتم که یهو به گریه افتاد.
ناباور بهش چشم دوختم که حرصی مشتی به بازوم زد و گفت:
بد...اصلا دیگه نمیخوامت...بی ادب...هق...هق...هق...در حالی که از رفتار کودکانه اش خنده ام گرفته بود خواستم از دو طرف صورتش بگیرم که جیغی کشید و حس کردم کر شدم!
عصبانی لب زد:
بهم دست نزنننن!اخمی بین ابروهام نشست و بلند گفتم:
ای بابااا...این بچه بازی ها چیه آنیل؟! هان؟!آخه کدوم خری بهت گفته وقتی بچه هام به دنیا بیان من میزارمت کنار؟!اخمی کرد و به در ماشین چسبید و مظلومانه بهم نگاه کرد.
معلومه خیلی تند رفتم که اینجوری ترسیده.
نفس عمیقی کشیدم و از بازوش گرفتم و کشیدمش توی بغلم و روی سرش رو بوسیدم و با خنده لب زدم:
خنده...میخوای مغازه ی بستنی فروشی رو برات بگیرم تا ببخشیم وروجک؟!بالاخره خندید و به چشام خیره شد و گفت:
خنده...کمه بازم...