🐳ارشد🐳یه دقیقه هم آروم نمیگرفت.
اشک هاش بند نمیومدن.
دیگه واقعا داشتم کلافه میشدم.
با صدای بلند اشک میریخت و انگار واقعا داشتم دیوونه میشدم.اون از اون ارشیا که با کار وحشتناکش دست گذاشته بود روی اعصابم و این هم از آنیلی که میدونست هر قطره اشکش از عمرم کم میکنه اما باز هم راحت حرومشون میکرد!
از دو طرف صورتش گرفتم و اشک هاش رو دونه دونه پاک کردم و گفتم:
آنیلم...گریه نکن اینجوری...دورت بگردم هلاک شدی که...روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
نترس باشه...ارشیایی خوب میشه برمیگرده پیشمون...باشه...هوم؟!دستش که چشاش رو میمالید گرفتم و بوسیدم و سرش رو به سینه ام چسبوندن و روی سرش رو بوسیدم که گفت:
یعنی ارشیایی نمرده؟!روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
خدانکنه نفسه ارشد!با چشایی که زیرشون از گریه ی زیاد کمی کبود شده بود و نوک بینی که سرخ شده بود بهم چشم دوخت که لبخندی زدم و بینی ام رو به بینی اش مالیدم و گفتم:
قنده عسلم حالا میزاری برم بیمارستان؟!دوباره ادای گریه درآورد و گفت:
هق...نه منم میام!آهی کشیدم و گفتم:
آخه تو چرا وقتی پیش منی اینقدر ناز میکنی...دوباره خواست بزنه زیر گریه که سریع بلند شدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
خیله خب گریه نکن ببخشید...بیا بریم عروسکم!