👼34🌙

438 48 11
                                    

🌈 راوی🌈

هزاران بار خداروشکر میکرد که اون شب نشناخته بودش!
اگه مقداری دیگه اونجا کار میکرد و حقوقی که بهش میداد رو جمع میکرد میتونست بدهیش رو بده و از اون بار لعنتی و عموی بد ذاتش دور بشه!

از بچگی بخاطر نداشتن سایه بالا سری مجبور به تکیه کردن به عموش شد و اونم از بدن ظریف و زیبایی مادرزادیش استفاده کرد و توی بارش مجبور به کار شد و برای مستری ها نوشیدنی سرو میکرد و خیلی از شب ها باید قایم میشد تا کسی بهش دست درازی نکنه و اذیتش نکنه!

بعد از اینکه پولی که از عموش گرفت رو صاف میکرد میتونست برای همیشه آزاد بشه!

قطعا اگه اردشیر خان این موضوع رو میفهمید اون رو یه هرزه میدونست و از عمارتش پرتش میکرد بیرون!
اشک هایی که جاری شدن رو پاک کرد و بعد از پوشیدن لباس های بیرونش از اون بار لعنتی خارج شد.

باید میرفت و به اربابش سر میزد.
دیشب با وضع بدی و سر خونی از بار خارج شده بود و میخواست از سلامتیش با خبر بشه!

با تاکسی به سمت عمارت رفت.
با رسیدن به عمارت و باز بودن در حیاط وارد شد و با سرایدار احوالپرسی کرد و بعد به سمت پله ها و در ورودی رفت!

💣ارسلان💣

میخواستم کاری که باهام کرده بود رو تلافی کنم!
درسته که دوستش داشتم و برام مهم نبود چه بلایی سرم آورده اما خب زهر چشم گرفتن که بد نبود...بود؟!

بالاخره باید معلوم میشد مرد کیه و ارباب همه چیزش کیه...نه؟!

وقتی وارد اتاق شدم به سمتم گام برداشت و عصبی خواست دستش رو برای زدنم بالا ببره که از مچ دستش گرفتم و فشردم و حرصی گفت:
به چه جرعتی من رو اینجا زندونی کردی؟!من همراهت نیومدم که تا ابد اینجا بمونم...فهمیدی؟!

پوزخندی زدم که عصبی خواست مچ دستش رو از حصار انگشت هام بکشه بیرون خندیدم به تلاش بیهوده اش و دستش رو پشت برد و از پشت بهش چسبیدم.
در حالی که نفس نفس میزد از تقلا های زیاد لب زد:
ول کن دستم رو...ولم کن ارسلان تا دیوونه نشدم...

با دست دیگه از چونه اش گرفت و فشردم و دم گوشش لب زدم:
شیششش...تا من نخوام نمیتونی فرار کنی کوچولویه من!

سمت تخت بردمش و روی شکم خوابوندمش.
دستبندی از جنس طلا رو از جیبم بیرون آوردم و دست هاش رو پشتش بستم و پاهاش رو هم بستم.
از تقلا کردن لحظه ای خسته نمیشد اما میدونست نمیتونه از دستم خلاص بشه و آخر سر هم زد زیر گریه!

از گردنش گرفتم و بلندش کردم.
به صورتش خیره شدم.
دیدن عجز و ناتوانیش و چهره ی معصومی که قطره های اشک خیسش کرده بود بهم حس خوبی میداد و لبخندی روی لبام مینشوند.

اشک هاش رو نوازش وار پاک کردم.
از پشت گردنش نگه داشتم و با دست دیگه ام رو از روی گردنش تا روی سینه هاش کشیدم.
تکون خورد و لب زد:
بهم دست نزن مرتیکه ی عوضی!

خندیدم.
عصبی شدم از چیزی که گفت و سیلی توی صورتش خوابوندم و پرتش کردم روی تخت که نالید.
دست سمت کراواتم برپم و درش آوردم بعد کتم رو درآوردم و پرت کردم سمتی و دکمه های آستیم رو باز کردم و تا روی آرنج تاشون زدم و از مو هاش کشیدم و دم گوشش لب زدم:
بهت نشون میدم بی احترام به ارسلان چه عواقبی داره پسرم طلاییم!

بعد حرفم سیلی به باسن برجسته و سفیدش زدم که جیغی کشید و به ملافه ی زیرش چنگ زد!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now