👼🏽11🌙

468 62 8
                                    

🐳ارشد🐳

اشک هایی از دو طرف صورتش جاری شد و گفت:
دروغ میگی...بابام...هق...بابام من رو دوست داره...

حرصی شدم از حرفی که زد.
با وجود کاری که باهاش کرد چطور باز هم به عنوان پدر صداش میزد؟!
بیرحم بودم و سنگدل اما مسئله ی خانوادگی برام مهم بود!

از گردنش گرفتم و گفتم:
دیگه حق نداری اسم اون عوضی رو جلو بیاری فهمیدی؟!

دستم رو پس زد و داد زد و گفت:
فکر کردی هر چی بگی و هر چی بخوای همون میشه...

کلافه از حرف های تکراریش دست روی لباش گذاشتم و خیره توی چشاش لب زدم:
شاید قبلا از ددی جونت دزدیده بودمت اما حالا...

پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
حالا دیگه رسما ددی جونت دادت بهم و...

از پشت گردنش گرفتم و بردم سمت ورقه ی روی میز و سرش رو خم کردم و مجبور شد روی زانو هاش بشینه و بخاطر فشرده شدن گردنش آخ پر دردی کشید.
با خشم لب زدم:
بخونش...بخونش ببین کی ارباب و رییسه!

بلند بلند هق هق میکرد.
برای تحکم بیشتر بلند براش خوندم و گفتم:
دیدی؟!خوندی؟!فهمیدی؟!تو برای منی...دیگه قرار نیست بری تو بغل ددی جونت!

🔱راوی🔱

پسرک با ترس لرزید.
به یکباره حس تهوه بهش دست داد.
بوی دود سیگار از قبل توی ریه هاش نشسته بود و حالا هم سوختگی قلب کوچیکش از خیانت پدرش وجودش رو بهم ریخته بود.
دست روی لباش گذاشت.
واقعا داشت درد هایی که توی وجودش بود رو بالا میاورد.

نمیتونست دیگه تحمل کنه.
سعی کرد مرد شیطانی رو کنار بزنه اما مرد محکم تر اون رو نگه داشت.
ویتی اسید معده به گلوش رسید.
از درد صورتش جمع شد.
سرش رو خم کرد و هر چیزی که قرار بود بالا بیاره رو روی سرامیک خالی کرد.
از شدت ضعف دوباره روی زمین آوار شد.
مرد اولش بخاطر این کار بی ادبانه اش میخواست تنبیهش کنه اما با دیدن بیهوشی پسرک برای اولین بار قلب و مغزش با خم دیگه نگرانی رو فریاد زدن!
این پسر زیادی داغون شده بود!
ممکن بود بیماری داشته باشه که اینقدر زود به زود بدنش وا میده و با کوچیک ترین فشاری که بهش وارد میشه از حال میره؟!

بلندش کرد و به سمت روشویی برد.
پسرک میون خواب و بیداری بود و جلوی دیدش تارو صاف میشد یا روشن و تاریک!
صورتش رو با دست بزرگ و مردونه اش که کل صورتش رو پوشش میداد شست.
لیوان آبی جلوی لباش گرفت و گفت:
قر قره اش کن و بریر بیرون.

کاری که گفت رو با وجود بیحالی کرد.
نمیخواست باز هم عصبانیت این مرد رو بیدار کنه!
توان خورد ضربات سنگین دستش و یا ضربات کمربند چرمی و زبرش رو نداشت!

وقتی روی تخت نشوندش.
دست زیر پیرهنش برد و از سرش آورد.
با وجود اینکه بار ها اون رو برهنه دیده بود باز هم در مقابلش خجالت میکشید.
دست هاش رو جلوی بدنش گرفت که مرد پوزخندی زد و دست زیر کش شلوار بردو از پاهاش درآورد.
پسرک ترسیده جیغ خفه ای کشید که مرد بلند شد و سمت کمد رفت و پیرهن خواب بلند و حریری به رنگ صورتی که دوست داشت روی بدن نحیف و ظریفش ببینتش و تا روی رون هاش بود رو برداشت.
به سمتش رفت و خم شد روی پسرک که توی خودش جمع شد و دم گوشش لب زد:
وقتی این رو برام بپوشی دقیقا همونی میشی که دوست دارم هر شب زیرم ناله کنه کوچولو!

پسرک با بغض نگاهش کرد.

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now