👼4🌙

570 65 8
                                    

🍓ارشیا🍓

با اعصابی داغون وارد اتاق شدم. 
دستم به اولین چیزی که رسید برداشتمش و پرتش کردم به سمتی.
حالم داشت از همه چی بهم میخورد.
اون از پدرش که به هیچی اهمیت نمیداد جز داراییش و این از داداشش که فقط و فقط به فکر قدرت و منافعش بود!

با صدای پوزخندی به سمتش برگشت.
چطور حواسش نبود که اون اینجا بود!
برگشت سمتش که با همون پوزخند روی لبش که حسابی جذابش میکرد لب زد:
میبینم که رییس کوچولو حال و روز خوشی نداره!

عصبی از تمسخر شدنش سمتش گام برداشت و از یقه اش گرفت و کشید.
مرد مجبور به استادن شد.
میتونست بلند نشه و قدرت تخیلی که پسرکش از بلند کردنش رو داشت خورد کنه اما اینکار رو نکرد و ایستاد.
تسلیم خواسته ی اون شد.
پسر با اینکه میدونست این مرد خوده واقعیش و رو نمیکنه با این حال با قدرت جلوش وایساد.
خیلی قد بلند تر بود اما بازم با جسارت نگاهش میکرد.
خیره توی تیله ی چشاش بود که گفت:
فکر نمیکنی خیلی برای مسخره کردن من کوچیکی؟!

مرد لبخندی زد و سوالی گفت:
کوچیکم؟!

سرش رو با پرویی کمی جلو برد و نزدیک صورتش لب زد:
اما من مطمئنم یه جایی خوندم نبرد بین قدرت و عشق برنده ای جز فرد عاشق نداره!

پسرک حرصی نگاهش کرد و قبل اینکه بتونه لب باز کنه برای خرابی مرد مقابلش مرد با جسارت از گردنش گرفت و لباش رو روی لباش کوبید!

لحظه ای همه چیز از حرکت ایستاد.
گنگ شد!
گم شد!
تنها اتصال دو لب بود و نه حرکتی دیگه اما به اندازه ی تموم لذت دنیا می ارزید چشیدنش!
حتی نفهمید کی به خودش اومد.
مشت هاش رو به سینه ای مرد کوبید و هولش داد و بدون مکثی سیلی به گوشش زد!

با چشای اشکی به مرد خیره شد.
مرد دست روی رد سیلی معشوقه ی سرکشش کشید.
برگشت و توی چشای دلرباش نگاهی کرد.
لبخند زد و دستی که به رد سیلی اش کشید رو سمت لباش برد و بوسه زد!
عاشق بود و هیچ کدوم از حرکات یار زیباش براش زننده نبود!

پسرک متعجب به چشای پر از آتیش عشق مرد خیره شد.

🌙آنیل🌙

با اون اوضاع خرابش مجبورش کرد بره و دوش بگیره.
توی وان نشست و زانوهاش رو در آغوشش گرفت و اشک هاش جاری شد!

وقتی در حموم کوبیده شد با ترس بهش چشم دوخت.
با شنیدن صدای خدمه نفس راحتی کشید که گفت:
براتون حوله و لباس گذاشتم روی تخت...بعد اینکه حاضر شدی توی سالن پایین منتظر ارباب باش!

تنها باشه ی بیجونی زمزمه کردم که بخاطر اکو شدن صدام توی حموم متوجه شد و رفت!

وقتی از حموم بیرون اومدم لباس هایی که برام روی تخت گذاشته بود رو برداشتم.
یه هودی صورتی و سوییشرت و شلوار سفید بود.
تنها برام سوال بود که چطور میدونست من اسپورت پوشم بیشتر؟!
بعد پوشیدنشون و خشک کردن مو هام و زدن تنها براق کننده پوست که همیشه و هر جایی ازش استفاده میکردم از اتاق خارج شدم.
خیل اهل آرایش و میکاب بودم اما نمیخواستم برای اون جونور کاری کنم!

از پله ها پایین اومدم و به سالن پایین رسیدم.
با دیدنش کت روی مبل نشسته بودو سرش توی لب تابش بود خشکم زد.
میخواستم سمت پله ها بدووم و فرار کنم اما افسوس!

بدون اینکه سری بالا بیاره لب زد:
خیلی بهت میاد کوچولوی من!

حرصی چشام رو بستم و دست هام رو مشت کردم.
حالم ازش بهم میخورد حتی شنیدن صداش هم آزارم میداد.
این مدت واقعا من رو توی قبر گذاشت و درآوردم!

با اشاره ی دستش مجبور شدم برم سمتش.
وقتی نزدیکش شدم از مچ دستم گرفت و یهو دستم رو کشید که افتادم توی بغلش.
بغضم گرفت.
نمیخواستم بهم دست بزنه.
هنوز تجاوزی که بهم شده بود جلوی چشام بود!
لبخندی روی لباش نشست و از دو طرف رون هام گرفت و دو طرف پاهاش گذاشت و به اجبار روی پاهاش نشستم.
وقتی دست ها روی بدنم حرکت میکرد بغض به گلوم چنگ میزد.
وقتی شیار بی لوب های باسنم رو دست کشید از درد صورتم جمع شد.
با عجز لب زدم:
خواهش...خواهش میکنم...درد میکنه...

پوزخندی زد و گفت:
اون وقت برای چی باید بهت رحم کنم؟!

اشک هام با حرفی که زد جاری شد.

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora