🕊آهیر🕊ترسیده بودم!
وقتی چشم باز کردم توی اتاق بودم.
میترسیدم عموم بلایی سرش آورده باشه و حالا من رو توی اتاقی زندانی کرده باشه تا عذابم بده بخاطر فرارم و چیز های دیگه!اونقدری استرس و ترس داشتم که نفهمیده بودم اینجا همون اتاق اردشیر خان و اربابه!
به گریه افتادم و رفتم سمت در و خواستم بازش کنم که یهویی باز شد و قامت اردشیر نمایان شد.
بدون هیچ مکثی پریدم بغلش و محکم بغلش کردم.
اون هم تردیدی نکرد و من رو به سینه اش فشرد.
پشتم رو نوازش کرد و روی مو هام رو بوسید.
اشک هام هق هق شد.
دستش رو زیر زانو هام برد و بغلم کرد و سمت تخت برد و با ملایمت روی تخت نشوندم و روی پیشونیم رو عیمق بوسید و خیره به صورت خیس شده ام در حالی که داشت اشک هام پاک میکرد لب زد:
پیشی کوچولوی من چرا ترسیده؟!مگه نگفتم تا یکی مثه اردشیر رو داره نباید یه قطره اشک هم از چشاش حروم کنه؟!لبخندی به حرف های پر از امنیتش زدم و سذم رو پایین انداختم که آروم خندید به خجالتم و دوباره روی پیشونیم رو بوسید و لب زد:
گرسنه ات نیست عزیزم؟!یهویی صدای قار و قور شکمم بلند شد که خندید و گفت:
خوبه حداقل این شکم فسقلیت حرف میزنه و مثه تو زبونش رو موش نخورده!خندیدم به حرفش که لبخندی زد و دست زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد و صورتش رو به یه سانتی صورتم رسوند و خیره به لبام لب زد:
هر کاری برات میکنم...زمین و آسمون رو بهم میدوزم اما تو فقط بخند...هوم؟!لبخندی زدم.
اونقدری یهویی به همه چیز این مرد علاقه مند شدم که ندیدم کی و چجوری لبام روی لباش نشست!اومد روی تخت و روم خیمه زد.
برای اولین بار بوسیده شدن رو دوست داشتم!
برای اولین بار عشق رو میخواستم!
برای اولین بار از مردی نمیترسیدم!
برای اولین بار حتی رابطه میخواستم!وقتی لباش روی گردنم نشست سرم رو کج کردم و بهش فضای بیشتری دادم.
تنها بوسه های جای جای صورتم و گردنم مینشست!
لبخندی روی لبام نشست.
هر کسی ممکن بود که پارتنرش یا معشوقه اش رو آروم زیرش میدید تا تهش پیش بره اما اردشیر خان با این کارش نشون داد هول نیست و میخواد آروم پیش بره تا آزرده ام نکنه یا اذیت نشم!از دو طرف صورتش گرفتم که خیره به چشام لبخند زد و گفتم:
خیلی مردی...ارباب...انگشت روی لبام گذاشت و لب زد:
شیششش...دیگه هیچ وقت بهم ارباب نمیگی فهمیدی؟!خودمم نمیخواستم اینجوری صداش کنم اما عادت کرده بودم و با این حال با خجالت لب زدم:
اردشیر...لبخندی با ذوق زد و محکم بغلم کرد و لب زد:
جانه دله اردشیر...وای که چقدر منتظر این روز بودم تا اینجوری با ناز صدام کنی و بگم جانم!متعجب و با بغض و شاید عشق به نیمرخ مردی که به آغوش کشیده بودم خیر شدم!
اون واقعا خیلی عاشق بود...نبود؟!
خوشحال بودم!
دست هام دور کمر حلقه شد و محکم تر بغلش کردم!
بعد مدت ها بالاخره همه ی دعاهام برای رسیدن به آرامش و عشق مستجاب شده بود!