👼128🌙

150 17 0
                                    

☀اصلان☀

بعد از رفتن ارشد و بادیگاردش امید به سر و وضع آرین نگاهی انداختم.

امید میگفت خورده زمین و بخاطر همین زخمی شده و سگ بهش نزدیک هم نشده و در واقع اون قبل از هر حمله ای جلوش رو گرفته.

واقعا از این بی فکری بادیگاردها و ارسلان عصبی بودم.
خب این سگ ها همهشون آدمخوار هستن بعد اینقدر راحت ولشون کردن توی باغ و حیاط عمارت؟!

نزاشتم آرین ترسیده راه بره و بغلش کردم.
ارمیا حسابی نگرانش بود و حتی رنگ وروی خودش هم به زردی میزد.

وقتی وارد خونه شدیم و بردمش توی اتاق مشترکشون و روی تخت نشوندمش.
اتاق مشترکشون فقط برای این بود که یه اتاق آرین احساس تنهایی نکنه و وگرنه بخاطر اینکه کسی از رابطه ی من و ارمیا خبردار نشه نبود و قطعا من از فاش شدنش بین هر کسی هیچ ترسی نداشتم.
هنه باید بدونن که این پسر تموم وجودم شده و نمیتونم به همین راحتی ازش بگذرم!

جعبه ی کمک های اولیه رو آوردم و
اولش آستین پیرهنش رو بالا دادم که ارمیا دستش رو از توی دستم گرفت و گفت:
صبر کن پیرهنش رو دربیارم چون خاکی هم شده...

آرین دستش رو کشید و جلوی بدنش گرفت و با گونه های کل انداخته گفت:
نه...همینجوری خوبه داداشی!

لبخندی زدم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
عزیزم چرا خجالت میکشی...مثلا من دکترم...هوم؟!

سرش رو پایین انداخت که ارمیا خندید و روی صورتش رو بوسید و پیرهنش رو از سرش درآورد و گفت:
قربون خجالتت برم آخه فسقل...

با همون خنده برگشت سمت من و گفت:
عوضش من تموم پررویی ها رو توی خودم جمع کردم...نه؟!

خندیدم و زدم روی دوشش و گفتم:
به نظرت باید بگم نه؟!

اخمو و با لبای آویزون گفت:
خیله خب حالا!

لبخندی زدم و بی صدا و خیره به چشاش بخاطر اینکه آرین متوجه نشه لب زدم:
همه جوره عاشقتم...خوبه؟!

لبخندی با ذوق زد و رو ازم گرفت که لبخندم بیشتر کش اومد.

دست آرین رو دوباره گرفتم و به زخمش نگاهی انداختم و پنبه ی الکلی رو برداشتم و گفتم:
یکم میسوزه باید تحمل کنی...باشه گل پسر؟!

معصومانه سری تکون داد که روی موهاش رو نوازش کردم.

👼Boy of the moon🌙Onde histórias criam vida. Descubra agora