👼آنیل👼
از مچ دستم گرفت و با لحن ملایمی گفت:
بگو و از چیزی نترس...باشه عزیزم؟!به چشاش نگاهی کردم و لبام رو با زبون تر کردم و گفتم:
راجب بابام...یهو اخمش عمیق شد.
ترسیده ساکت شدم که از چونه ام گرفت و گفت:
راجب اون حروم زاده چی میخوای بپرسی...هوم؟!بغض کرده چشام رو بستم که نزدیک صورتم لب زد:
چرا هنوز بهش علاقه داری وقتی اون عین یه وسیله پرتت کرد جلوم و بابتش پول گرفت...هوم؟!آنیل؟!چونه ام میون دو انگشتش بیشتر فشرد و گفت:
د حرف بزن بچه...برای چی بهش قکر میکنی؟!بی اختیار قطره اشکی از لای چشای بسته ام روی گونه ام جاری شد.
بدون مکثی لباش رو روی چشمم گذاشت و عمیق بوسید و سرم رو به سینه اش فشرد.روی صورتم رو نوازش کرد و نگران گفت:
دورت بگردم آنیلم...گریه چرا آخه...دلت تنگه...خب وقتی نمیخوادت چجوری ببرمت پیشش...دست هام رو دور بدنش حلقه کردم و معصومانه لب زدم:
آخه دلم برای داداشیم هم تنگ شده!روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
میتونی بهش زنگ بزنی...شماره اش رو داری؟!سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
توی گوشیم بود که اون موقع تو ازم گرفته بودیش!سری تکون داد و گفت:
یکی رو میفرستم بره آمار همه چیز داداشت رو دربیاره...غمت نباشه عسلم!لبخندی با ذوق زدم و روی سینه اش رو بوسیدم.