👼160🌙

112 7 0
                                    


🌀ارمیا🌀

بعد از خوردن صبحونه سریع حاضر شدم و رسوندمش بیمارستان.

خیلی خوشحال بودم که بعد از سال ها هم من و هم آرین کسی رو پیدا کردیم که پشتمون باشه.

وقتی برگشتم خونه آرین رو توی آلاچیقی که همیشه میشست توش و نقاشی میکشید و وقت میگذروند ندیدم.

نگران رفتم سمت اتاقش که دیدم اتاق خالیه!

با دلهوره گوشیم رو از جیبم برداشتم و به گوشیش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد که بالاخره برداشت و عصبی گفتم:
آرین...کجایی تو؟!حالا کارت به جایی رسیده که بدون اجازه من میری بیرون؟!

با شنیدن صدای کلفتی متعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به صفحه اش چشم دوختم که ببینم درست زنگ زدم اصلا یا نه.
البته که شماره اش درست بود!

با اخم عمیقی گفتم:
شما کی هستین؟!گوشی داداش من دست شما چیکار میکنه؟!اصلا خودش کجاست؟!

مرد با لحن آروم و مهربونی گفت:
نگران برادر کوچولوت نباش...الآن میارمش خونه...توی ماشینم خوابش برده...

میون حرفش عصبی و مضطرب گفتم:
داری چی میبافی برای خودت...برادر من توی ماشین تو چیکار میکنه؟!اصلا تو کی هستی؟!

مرد خونسرد لب زد:
من امیدم...بادیگارد ارشد خان!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now