🐳ارشد🐳
سری تکون دادم و گفتم:
اون وروجک هم راضی بود؟!اخمی میون لبخندش کرد و گفت:
وقتی وابستگیش رو میبینم هم خوشحال میشم و هم ناراحت...اول به من و بعپ به آنیل خوابیده چشم دوخت و گفت:
شاید مثه اوایل آنیل باشه که وارد این عمارت شد...خیلی کمبود محبت داشت و حتی از همه چیز میترسید...پسر منم همونقدر شکننده و معصوم و بی آزاره!لبخند تلخی زدم و روی موهای آنیل رو نوازش کردم و بوسیدم و لب زدم:
خوبه که مثه من نادونی نکردی...عاشق بودی و رفتی جلو و حقت رو گرفتی!لبخندی زد و گفت:
نگو داداش تو آخرشی دیگه...کلا مرام رو از روی تو ساختن...این بادیگارد حقیر هم از تو همه چیز رو یاد گرفته و به اینجا رسیده!آروم خندیدم و گفتم:
لابد ازش یاد گرفتی که چجوری آدم ها رو عین حشره بکشی...هوم؟!تلخ خندید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
دیگه طالع زندگیمون شد این و نمیشه کاریش کرد...میشه؟!تنها لبخندی زدم که آنیل تکون ریزی خورد و نالید.
روی کمرش رو نوازش کردم که نالون لب زد:
آی...درد میکنه...اوم...میدونستم دوباره کمر دردش شروع شده.
هر وقت میخوابید اینجوری میشد.آروم آروم کمرش رو مالیدم و گه گاهی روی سرش رو میبوسیدم.