👼165🌙

154 10 0
                                    

☔آرین☔

وقتی آقا مهربونه رفت داداشی با عصبانیت دستم رو گرفت و بردم داخل و بعد اینکه وارد اتاق شدیم هولم داد که نتونستن تعادلم رو حفظ کنم و روی زمین افتادم.

با اشک هایی که بی وقفه جاری میشدن نگاهش کردم که اومد سمتم و خم شد و از گوشم گرفت و گفت:
مگه نگفتم بدون اطلاع من حق نداری هیچ قبرستونی بری؟!

از مچ دستش گرفتم و معصومانه سری تکون دادم و گفتم:
هق...آییی...هق...آره گفتی داداشی... ببخشید...هق...

گوشم رو ول کرد و عصبی توی صورتم داد زد و گفت:
من با این مخ پوک تو چیکار کنم که یه ذره شعور توش نیست و به هر کسی که بهش لبخند میزنه سریع اعتماد میکنه...هان؟!

آقا مهربونه هر کسی نبود.
اخمی کردم و حرصی لب زدم:
آقا مهربونه دوستم داره...مراقبمه!

کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
نه انگار بدجوری مخت رو به کار گرفته که نمیفهمی که هنوز بچه ای و نباید وارد چنین رابطه هایی بشی!

از دستم گرفت و بلندم کرد و بردم سمت تخت و نشوندم روش و کنارم نشست و از دو طرف صورتم گرفت و خیره به چشام لب زد:
ببین آرین من میدونم گرایشت با من فرقی نداره اما خب تو هنوز بچه ای و سن قانونی هم نداری بعد از من توقع داری بزارم هر کاری دلت میخواد بکنی؟!

بی اختیار سری تکون دادم که تکخنده ای عصبی زد و گفت:
هه...نکنه دلت میخواد اون طرف صورتت رو هم قرمز کنم...هوم؟!

سرم رو به دو طرف تکون دادم که حرصی گفت:
د حرف بزن مگه لالی؟!چرا هی سرت رو تکون میدی بچه؟!

با بغض بهش چشم دوختم که انگار فهمید خیلی تند رفته.
با لبخندی لب زد:
بیا اینجا ببینم عروسک لوس داداش...

دست هاش رو دور بدنم حلقه کرد و محکم بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید.

👼Boy of the moon🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora