🐳ارشد🐳
با اعصابی خورد وارد عمارت شدم.
سیامک و رضا با سر پایین جلوم وایساده بودن.
بدون هیچ مکثی یه سیلی مهمون صورت هر دوشون کردم.
حتی تکون هم نخوردن چه برسه بخوان یه آخی بگن.
میدونستن توی اینجور شرایط چجور سگیم و به هیچ احدی رحم نمیکنم.
تموم نقشه هامون خراب شده بود.
میتونستم حدس بزنم کار کی میتونه باشه.
در حالی که دوباره میگرن عصبیم داشت سرم رو میپوکوند به سمت ماشین شخصیم رفتم.
رضا دنبالم دویید و گفت:
قربان شما حالتون خوب نیست...یه وقت خدایی نکرده...بی اهمیت بهش پام رو روی گاز گذاشتم و از حیاط زدم بیرون.
توی این شرایط تنها کسی که میتونست آرومم کنه اون بود!با رسیدن دم خونه اش و پیچیدن ماشین سمت دروازه.
دروازه بدون مکثی باز شد.
انگار منتظرم بود و میدونست زودی میفهمم.
بعد از پارک کردن ماشین توی حیاط به سمت پله ها رفتم.
بالای پله های وایساده بود.
با حرص رفتم سمتش و لب زدم:
کجاست؟!لبخندی زد و سری تکون داد و گفت:
باید حدس میزدم که اونقدری برات مهمه که بخاطرش توی روی منم وایسی!اون درست میگفت؟!
برام مهم بود؟!
چشم ازش گرفتم و لب زدم:
حالا هر چی...برو بیارش...به سمتم گام برداشت و عصبی از یقه ام گرفت و نزدیک صورتم لب زد:
ارشد یکم به خودت بیا...به خودت بیا پسر...تو دوستش داری مگه نه؟!بدون حرفی و جوابی و در حالی که شقیقه هام نبض میزد کنارش زدم.
رفتم سمت در عمارتش.
دوییدم سمت پله های طبقه ی بالا.
صدام میزد و دنبالم میدویید.
تک تک اتاق ها رو گشتم و بالاخره وقتی در اتاق آخر رو باز کردم دیدمش.
با دیدنم دویید و رفت توی حموم و در رو بست.
رفتم سمت در و کوبیدم به در.
اردشیر اومد سمتم و از بازوم گرفت و گفت:
ارشد نکن...اون بچه هست...با اعصابی که دیگه به ته رسیده بود برگشتم سمتش و داد زدم:
اون برای منه و اینکه تو توی کار هام دخالت میکنی رو نمیفهمم...وقتی یه طرف صورتم سوخت و سرم به سمتی پرت شد تازه متوجه ی بی حرمتی که کردم شدم.
اون بهترینه زندگیم بود.
همونی بود که موقع تنهایی هام پشتم بود.
کمی گوش سپردن بهش اشتباه نبود...بود؟!
در حالی که بغض به گلوم چنگ میزد چشم بهش دوختم.
چشاش پر شده بود.
با دندون های چفت شده و با کلافگی لب زد:
حالا کارت به جایی رسیده که به من میگی دخالت نکنم؟!تو پسرمی چجوری میتونم دخالت نکنم؟!هان ارشد؟!اصلا میفهمی توی چه حالی بود اون بچه؟!از کی اینقدر بیرحم شدی؟!از کی اینقدر بی غیرت شدی؟!تو پسر منییی؟!دردی که توی سینه ام بعد شنیدن حرف هاش شکل گرفت امونم رو برید.
سرم نبض میزد و چشام دو دو میزد.
نباید زیاد عصبی میشدم و یا درگیر چیزی یا استرس میگرفتم.
اون هم خوب میدونست که این اتفاق از چه زمانی برام افتاده.
وقتی از بچگی به جای بچگی کار های بزرگ تر ها رو بکنی و مجبور باشی برای منافع پدرت دست به خون بزنی همینجوری میشه...نمیشه؟!از و طرف صورتم گرفت و با نگرانی لب زد:
خوبی پسرم؟!چرا حرفی نمیزنی؟!چرا باز حرف هام رو گوش نمیدی؟!میدونی که من همیشه بهت کمک میکنم...هوم؟!ارشد؟!از دستم گرفت و نشوندم روی مبل و به رفت سمت کشوی کنار تختش و قرصم رو آورد.
اون همیشه داروی من رو کنار خودش داشت.
میدونست هر لحظه ممکنه بهش نیاز پیدا کنم.
قرص رو نزدیک لبم آورد که بدون مکثی خوردمش.
نیمی از آب توی لیوانی که دستم داد رو نوشیدم.وقتی کمی چشام رو بستم و آروم شدم.
نزدیک بهم شد و گفت:
اگه قول میدی آروم باشی و هم خودت و هم اون رو اذیت نمیکنی میرم میارمش...بچه توی حموم از ترس سکته رو زد!ناچار سری تکون دادم که نگاه بد و اخمی بهم کرد وقتی داشت تیکه آخر حرفش رو میزد.
بلند شد و رفت سمت حموم.
در زد و زمزمه وار لب زد:
آقا آنیل؟!پسرم؟!بیا بیرون و نگران چیزی نباش!در آروم باز شد.
صورت بی نقصش دوباره خیس از اشک بود.
اردشیر به آغوش کشیدش.
اون هم خودش رو بهش سپرد.
همونطوری که به پهلوش چسبیده بود به سمتم اومدن.
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.
سخت بود کنترل عصبانیتم.
اگه کسه دیگه ای بابت حماقتش و فرارش میگرفتش چی؟!
دشمن زیاد داشتم و برای اینکه بتونن بهم ضربه بزنن هر کاری میکردن!رو به روم نشستن.
اردشیر لبخندی به چهره ی ترسیده ی آنیل زد و گفت:
بیخیال دیگه پسرم اونقدر ها هم ترسناک نیست!آنیل به حرفش خندید.
توی همین مدت کم خیلی باهاش خوب شده بود.
همیشه همینطور بود.
اردشیر آدمی بود که همه رو به خودش جذب میکرد!لب باز کرد و با ناز و لبای آویزون گفت:
پسرتون من رو میزنه...نباید ازش بترسم؟!اردشیر نگاه بدی بهم کرد و روی مو هاش رو نوازش کرد و گفت:
از این به بعد تو پیش من زندگی میکنی تا ارشد قدرت رو بدونه هوم؟!پوزخندی روی لبام نشست و لب زدم:
چرا نمیپرسی ازش چیکار میکنه که از کوره در میرم؟!آنیل با اخمی نگاهم کرد و گفت:
تو همیشه بزور میخوای من رو وارد به اون کار بکنی و من دوستش ندارم!اردشیر خندید و گفت:
نه آفرین متجاوز هم شده پسرم...خیلی خفن شدی مرد دیگه واقعا باید ازت ترسید!لیوان رو کوبیدم روی میز و گفتم:
چیزی که برای منه و پولش رو دادم برام حرام نیست!آنیل با بغض لب زد:
اون انتخاب من نبود...تو پدرم رو وادار کردی من رو بهت بفروشه!اردشیر آهی کشید و گفت:
خیلی خراب کردی ارشد...خیلی گند زدی اما دیگه بسه...بلند شد و جدی ادامه داد:
برو بیرون!میدونستم قراره چیکار کنه.
میدونستم قراره من رو از همه چی منع کنه.
میخواسنم با عجز و پشیمونی کوتاه بیام و به پاش بیوفتم تا من رو دوباره ببخشه اما غرورم نمیزاشت.
این غروری که نمیدونستم کی قراره یکم بخوابه ول کنم نبود!بلند شدم.
تنها با نگاهی به چشای جدی و بیرحم اردشیر و نگاهی به چشای معصومانه ی اون پسر بچه که جدیدا نقشی توی وجودم داشت پیدا میکرد از اونجا زدم بیرون!