🐳ارشد🐳امروز تولد ارشیا بود.
میخواستم براش مثه هر سال سنگ تموم بزارم.
کاری به کار ارسلان نداشتم که میخواد چیکار بکنه و صرفا فقط به خواسته اش که گفت توی حیاط عمارت خودش میخواد تولد بگیره اکتفا کردم.تموم خرج تولدش رو بهش دادم تا ارشیا به سلیقه ی خودش تم تولدش رو انتخاب کنه.
بعد از پوشیدن کت و شلوارم به آنیل که درگیر پوشیدن لباسش بود نگاهی کردم.
لبخندی بهش زدم.
سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
کمک نمیخوای مامان کوچولو؟!لبخند خوشگلی زد و گفت:
اوهوم...اوهوم!خندیدم و لباس حریری مشکلی رنگش که آستین بلند بود و چون گشاد بود و انتهاش دامن میشد شکمش رو خوب پوشش میداد.
میدونستم چقدر حساسه روی اندامش و نمیخواد هر کسی شکمش رو ببینه.
البته خودمم نمیزاشتم غیر از این لباس چیز دیگه ای بپوشه!گردن بند با پلاک عقیق سیاه رنگ رو دور گردنش بستم و گوشواره اش رو هم توی گوشش گذاشتم و دستبندش رو دورمچش بستم که با ذوق گفت:
ووییی اینا خیلی خیلی خوشگلن!لبخندی زدم و روی پیشونیش و لباش رو بوسیدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
مبارکت باشه...حالا بریم قنده عسل!سری تکون داد و یهو با لبای آویزون لب زد:
خب نینی رو هم بوس کن دیگه بابایی!خندیدم و روی زانوهام نشستم و لبام رو یه شکم برجسته اش چسبوندم و لب زدم:
قربونت بره بابایی ببخشید یادم رفت...بلند شدم و دستشم رو دور کمرش گذاشتم و گفتم:
حالا دیگه بریم عزیزم!