👼آنیل👼
با کمک آهیر لباس بیرونم رو پوشیدم.
امروز یکم دردم گرفته بود و نمیتونستم درست غذا بخورم.ارشد کلی نگران بود و مجبورم کرد که بریم دکتر.
قرار شد از شرکتش بیاد دنبالم.موقع پایین اومدن از پله ها دست آهیر رو گرفتم و با احتیاط پله پله رو باهاش پایین رفتم.
یکم به نفس نفس افتاده بودم که سریع به خدمه ای سپرد برام یه لیوان آب بیاره.
کمی از لیوان آبی که برام آوردن نوشیدم و روی مبل نشستم تا ارشد بیاد.
وقتی صدای بوق ماشینش به گوشمون رسید از جام بلند شدم.
نگران اومد داخل خونه و سمتم پا تند کرد.
از دو طرف صورتم روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
از چیزی نترسی یه وقت عروسکم...باشه؟!سر روی سینه اش گذاشتم و با ناز لب زدم:
هر چی میخوام بخورم حالم بد میشه...خیلی تکون میخوره...میترسم...روی موهام رو نوازش کرد و یه دست پشتش رو کمرم گذاشت و با دست دیگه اش زیر رون هام رو گرفت و بغلم کرد و خندون گفت:
مثه خودت بلاست دیگه جیگرم...نیومده همینجور آتیش میسوزونه!اخمو سر توی گردنش فرو بردم و گفتم:
خب بچه شیطونی نکنه که بچه نیست...هست؟!روی موهام رو بوسید و روی صندلی جلو نشوندم و کمربندم رو جوری که به شکمم فشار نیاره بست و گفت:
هر چی که دلش میخواد اون تو شیطنت کنه که وقتی بیاد بیرون موقع شیطنت با ضرب دست ددیش آشنا میشه!بعد حرفش سریع پشت فرمون نشست که حرصی گفتم:
ارشد...تو بچه ی من رو نمیزنی...لبخند کجی زد و با چشمکی ماشین رو روشن کرد و حرکت داد و گفت:
بچه ی منم هست و هر جور دلم بخواد تربیتش میکنم عروسکم...افتاد؟!