👼193🌙

93 7 0
                                    

🐺اردشیر🐺

وقتی به مطب رامین رسیدم ماشین رو توی پارکینگ اختصاصیش پارک کردم.

چون دوستم بود اجازه ی چنین کاری رو داشتم و نگهبانش من رو میشناخت.
از بازوی آهیر گرفتم و کمکش کردم راه بره.

سمت آسانسور رفتیم که تعمیرکاری دم درش وایساده بود و گفت:
آقا ببخشید نمیتونین از آسانسور استفاده کنین خراب شده!

کلافه سری تکون دادم و سمت پله ها رفتیم.
آهیر با لبخندی رو بهم گفت:
نگرانم نباش...میتونم تحمل کنم...

لبخندی به معصومیت همیشگیش زدم و آروم آروم از پله ها بالا رفتیم.

وقتی به در مطبش رسیدیم زنگش رو زدم.
با صدای تیکی باز شد.

رامین داشت با منشیش حرف میزد که با دیدن ما نگران سمتمون اومد و گفت:
سلام...آهیر جان...

رو بهم گفت:
چیشده چرا رنگ به رو نداره؟!

وقتی چهره ی نگرانم رو دید دیگه بیشتر از این معطل نکرد و از بازوی آهیر گرفت و سمت اتاق. معاینه بردش.
روی تخت خوابوندش.

نزدیک تختش وایسادم و دست سردش رو گرفتم.

رامین گوشی پزشکیش رو برداشت و روی جناغ سینه ی آهیر گذاشت و گفت:
چند تا نفس عمیق بکش پسر خوب!

آهیر کاری که گفت رو کرد.

سری با تاسف تکون داد و سریع فشارش رو گرفت و به دستیارش که یه پسر جوون بود گفت:
سرم قندی و آمپول تقویتی بیار فعلا تا یکم رنگ و روش رو باز کنیم و...

نگاهی بهم انداخت و گفت:
قرصی که بهش دادم ایرانی بود و حالا باید یه قرص خارجی مصرف کنه که هفته ای یه دونه ازش رو باید بخوره و هر هفته هم باید بیاریش تا چکابش کنم!

👼Boy of the moon🌙Where stories live. Discover now