🐳ارشد🐳فکر نمیکردم بیاد.
اما خب انگار ارشیا خوب روش کار کرده بود که این مرد مغرور مطی اون شده بود.وقتی حرصش رو درآوردم از یقه ام گرفت.
با پوزخندی بهش خیره بودم.وقتی دیدم از قدرت نمایی هاش کم نمیشه من هم متقابلا از یقه اش گرفتم.
خواستم حرفی بهش بزنم که یهو منشی اومد دنبالم و وقتی بهمون رسید با استرسی گفت:
آقا از عمارت زنگ زدن و گفتن حال همسرتون بد شده و بردنش بیمارستان!نگران و بی توجه به ارسلانی که رفته بود رو مخم یقه اش رو رها کردم و رفتم توی اتاقم و سوییچم رو برداشتم و سمت پارکینگ رفتم.
یعنی موقعش بود؟!مگه نگفتن حدودا یه ماه دیگه وقتش هست؟!
با دلهوره سوار ماشین شدم و نفهنیدم چجوری ماشین رو روشن کردم و گاز دادم.
بین راه با بابا اردشیر تماس گرفتم.سر دو یه تا بوق برداشت و گفت:
ارشد...پسرم نگران نباش...آروم رانندگی کن...بیا همون بیمارستان همیشگی!تنها باشه ای گفتم و قطع کردم.
بیشتر گاز دادم.میدونستم دارم با سرعت غیرمجاز میرونم اما اهمیتی نداشت که جریمه بشم یا نشم.
موقع پیچیدن توی جاده ی میانبر که به ترافیک نخورم متوجه ی چیز مشکوکی شدم.
یه ون مشکی بود که داشت بهم نزدیک میشد و حتی وقتی سرعتم کم شد باز هم داشت گاز میداد!
وقتی روی سرشون نقاب های مشکی دیدم ضربه ای به فرمون کوبیدم.
همین رو کم داشتم توی این لحظه.معلوم نبود کدوم یکی از دشمن های عوضیمون بود.
مونده بودم الآن چجوری از پسشون بربیام؟!