👼61🌙

344 49 3
                                    

🐺ارشد🐺

همراه دکتر به بیرون اتاق رفتم.
سمت اتاق کارم بردمش تا بتونیم ذاحت حرف بزنیم و خب به نظر میرسید حرفی که میخواد بزنه خیلی مهم و محرمانه هست!

بعد ورودمون به اتاق بهش گفتم روی مبل بشینه و خودمم رو به روش نشستم و به خدمه سپردم وسایل پذیرایی رو بیارن.

بهش خیره بودم که عینکش رو درآورد و از توی کیفش ورقه ای بیرون آورد و جلوم گذاشت و گفت:
اون دفعه که آنیل اینجوری حالش بد شد من جدا از قرص و دارویی که بهش دادم ازش آزمایش هم گرفتم و حالا جوابش رو برات آوردم و خب شاید بپرسی چرا بهت نگفتم و در واقع میخواستم مطمئن بشم و بعد خبرش رو بهت بدم!

سوالی به ورقه ی توی دستم نگاه کردم و بعد نگاهی به لبخندی که زد کردم و گفتم:
خب چی رو نشون میده این آزمایشی که میگی...ویتامینی یا چیزی کم داره...

خندید و دست توی کیفش کرد و جعبه ی کوچیکی رو سمتم گرفت و گفت:
این رو ببر به آنیل عزیز بده و بگو بره تستش رو انجام بده و اون وقت میفهمی منظورم چیه!

ناباور به تست بارداری خیره شدم.
فکر کنم یکم مغزش ایراد پیدا کرده!
نه اینکه سنی ازش گذشته!
پوزخندی زدم و گفتم:
شوخی باحالیه اما باشه حرفت رو زمین نمیندازم چون چند ساله دکتر مایی و برات ارزش زیادی قائلم!

خندید و گفت:
پاشو زود تر ببر تستش کنه!

ناچار از جام بلند شدم و نگاه مسخره ای به جعبه اش انداختم و سمت اتاقش رفتم.
روی تخت نشسته بود و به محض ورودم لبخندی زد و گفت:
اومدی مره من؟!

اونقدری ساده و مظلومانه این حرف رو زد که قند توی دلم آب شد و سمتش رفتم و روی پیشونیش رو عمیق بوسیدم و از دو طرف صورتش گرفتم و خیره به چشای عروسکی و درشت و تمام مشکیش لب زدم:
جایی نرفته بودم که عروسکم...

لبخندی دلبرانه زد که لباش رو شکار کردم.
نگاهش سمت جعبه ی توی دستم رفت و گفت:
این دیگه چیه؟!

واقعا نمیدونست؟!
هوف دیگه رسما باورم شده بود این پسر کلا توی دنیای کودکی خودش فرو رفته و قصد بیرون اومدن هم نداره!
با خنده جعبه اش رو باز کردم و گذاشتم کف دستش و لب زدم:
برو توی دستشویی تا بهت بگم!

متعجب بهش چشم دوخت و لب زد:
خب چیه؟!

دستش رو گرفتم و بلندش کردم و سمت سرویس کشیدمش که با ناز گفت:
ارشد داری میترسونیم...

وقتی بهش توضیح دادم چیکار کنه اولش قیافه ی چندشی به خودش گرفت که با نگاه جدی که بهش کردم قانع شد انجامش بده.
خودمم نمیدونستم چرا دارم اینکار رو از میخوام؟!
شاید ضمیر ناخودآگاهم حرف های دکتر رو قبول داشت!
وقتی کارش تموم شد کیت بارداری رو ازش گرفتم.
با چیزی که دیدم از تعجب نزدیک بود قلبم وایسه!
دیدن اون دو تا خط عین یه معجزه بود!
آنیل با اخم کیوتی نگاهی بهش کرد و گفت:
چرا اولش هیچی نبود اما حالا دو تا خط خوشرنگ داره؟!

خندیدم به خنگیش و روی صورتش رو بوسیدم و لب زدم:
اوخ من میمیرم برای این خنگیت کیوتچه ی من!

به شونه ام زد و گفت:
من خوشگلم...خنگ نیستم!

خندیدم به حرفش و یه آن بغلش کردم که با خنده لب زد:
ارشدددد!

روی گردنش رو بوسیدم و از سرویس بردمش بیرون و لب زدم:
قنده عسلم از روی تختش تکون نمیخوره و هر چی خوراکی خواست به خدمه میگه براش بیارن تا ارشد بره بیرون و کار هاش رو برسه و برگرده...چشم؟!

روی صورتم رو بوسید و چشمی با ناز کشید که بعد گذاشتنش روی تخت از لباش گاز ریزی گرفتم و آخی شاکی کشید و اخم کیوتی روی صورتش نشست که با خنده از اتاق خارج شدم!

👼Boy of the moon🌙Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora