🐳ارشد🐳لمس بدنش دنیای سرد و سختی که قبلا برای خودم ساخته بودم رو پر از آتش و عشق میکرد!
اون کوچولو و بی دفاع بود اما قلبم نیازمند مراقبت و محبتش بود!
میخواستم سالیان سال سر روی قلبش بزارم و صداش رو بشنوم و لبخند بزنم و بارها از شنیدن ملودی محبوبم بمیرم و زنده بشم!
میخواستم نفس هاش نفس هام بشه و بدنش تکیه گاهی برای بدن دردمندم!لبام که مماس سینه و جایگاه قلبش شد نمیخواستم بردارمش.
عمیق بوسیدمش و همونجوری نگه داشتمش و لب زدم:
اونقدری صداش به دلم میشینه که میخوام ضبطش کنم و همیشه و همه جا بهش گوش بدم و میون غبار زندگیم نفسی بشه برای بدن درد دیده ام!لبخندی با بغض زد.
خیلی احساسی بود.
دقیقا عین گلبرگ های گل رز که اگه حواست بهشون نباشه پژمرده و یا پاره میشن!روی صورتش خم شدم و روی چشاش رو بوسیدم که نم چشاش لبام رو تر کرد و شبنمی از گل رز زیبای زندگیم روی لبام نشست و لب زدم:
دورت بگردم چرا اینقدر تو لوسی هان؟!مگه ارشد اخمو که دست بزنم داره لوست میکنه؟!با لبای آویزون سری تکون داد و گفت:
اوهوم اوهوم...همین الآن نازم کرد...بهم گفت همه چیزشم...نفسشم...خندیدم و دستم رو روی شکمش گذاشتم و نوازشش کردم و گفتم:
خب پس چرا عروسکم همیشه میخواد گریه کنه؟!لباش رو غنچه کرد و با ناز گفت:
خب چون دوست داری وقتی ارشدی چشاش رو میبوسه!روی صورت عین ماهش رو با نوک انگشتم نوازش کردم و با لبخند پر غمی گفتم:
تو خوش شانسی آنیل...خدا به قدری دوستت داره که هم کسی رو داد که عاشقت باشه و مراقبت باشه و هم یه فرشته کوچولو بهت داد که مسئول تولدش باشی و...از دو طرف صورتم گرفت و کاملا گفت:
باهام حرف بزن ارشد...خودت رو خالی کن...قول میدم...قول میدم که آرومت کنم...به عاقل بودن هاش که خیلی کم ازش رونماییمیکرد لبخند زدم و دست های کوچولوش که روی صورتم بود رو بوسیدم و گفتم:
ماه شاید فرزند نداشته ی ماست...خوشگلیش به تو رفته و تنهاییش به من!