👼آنیل👼
با بغض ساختگی به بابا اردشیر نگاه کردم که دیگه رسما به جون ارشد افتاد.
مشت دیگه ای به بازوش زد و گفت:
بار آخرت باشه اذیتش کنی...اگه بلایی سر پسرم و نوه ام بیاد همه چیز رو از چشم تو میبینم...فهمیدی؟!ارشد نگاه معناداری بهم انداخت.
ازون نگاه ها که میگفت من و تو بالاخره تنها میشیم که!
یکم ترسیدم اما آروم و بی صدا خندیدم.رو به بابا اردشیر لب زد:
خیله خب...چشم...حرص نخور بابا...یه وقت خدایی نکرده سکته میکنی!بابا اردشیر نگاه بدی بهش کرد و با هم وارد عمارت شدیم.
آهیر با دیدن اردشیر از جلوی تلویزیون بلند شد و سمتش پا تند کرد و با دلبری بغلش کرد و روی لباش رو بوسید.
بابا اردشیر روی موهاش رو نوازش کرد و خیره به چشاش حرف های عاشقانه اش بهش زد.ارشد دستم رو گرفت و کشید سمت پله ها و گفت:
بیا بریم باهات کار دارم جوجه ی فوضول!خندیدم و باهاش همراه شدم.
وقتی به اتاق رسیدیم چسبوندم به دیوار و خیره به چشای شیطونم لب زد:
چیه جوجه دیگه نمیترسی؟!با پررویی خندیدم و لب زدم:
نوچ...مگه دیدن یه مرد عاشق ترس داره؟!خندید و از چونه ام گرفت و خیره به لبام گفت:
پدرسوخته رو نگاه چه راه افتاده!لباش روی لبام نشست و دستش روی شکمم رو نوازش کرد و لب زد:
وقتی که نیستم مراقب فسقلم هستی دیگه؟!سری تکون دادم و با لبخندی لب زدم:
اوهوم هر چی که هوس کنه رو بهش میدم...اما...معصومانه نگاهش کردم و ادامه دادم:
اما وقتی هوس ددی بزرگه اش رو بکنه پیشم نیست که...روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
از این به بعد پیشتم...دیگه هر جایی برم پیشمی...اصلا شده تا وقتی که به دنیا بیاد میریم یه جای دور از کار و دردسر!