☔آرین☔تنها بودم.
آقا اصلان و ارمیا توی عمارت نبودن.
از توی تراس اتاقی که برای من و ارمیا بود چشمم به گلخونه ای افتاد.
با ذوق دوییدم سمت حیاط.
میخواستم برم از نزدیک تموم گل هاش رو ببینم.باید از یه مسیر باریک که دو طرفش چمن های سبز روییده بود میگذشتی تا به گل خونه برسی.
خندون و با ذوق میدوییدم.
میون راه بودم که متوجه ی صدای خرخری شدم!
با دیدن سگ سیاهی دقیقا رو به روم با وحشت شروع کردم دوییدن.
از ترس به گریه افتادم.نمیدونم چقدر دوییدم که ناگهان با شنیدن صدای فریادی و بعد صدای گلوله ای هول کردم و پام به سنگ کوچیکی گیر کرد و روی زمین افتادم.
منتظر حمله ی سگ بودم اما خبری نشد!
سرم رو بلند کردم و به پشت سرم نگاهی کردم.
سگ ایستاده بود و به مرد مقابلش چشم دوخته بود.
مرد بهش نزدیک شد و بلند گفت:
بشین...زود!سگ پارسی کرد اما سریع نشست انگار اون هم ترسیده بود!
نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
میتونی بلند بشی کوچولو؟!با شنیدن کلمه ی کوچولو هق زدم.
اشک هام جاری شد.
نگران نگاهم کرد و گفت:
یه لحظه صبر کن و از جات تکون نخور تا این سگ رو ببرم توی جاش و برگردم...باشه؟!سری تکون دادم و فین فین کردم که خندید و موهام رو بهم ریخت.
طولی نکشید که برگشت.
از بازوم گرفت که نالیدم.
آستینم رو بالا داد و گفت:
نترس بخاطر اینکه زمین خوردی آرنجت و زانوت زخمی شده!با اخمی اشک هام رو پاک کرد و گفت:
گریه نکن دیگه کوچولو...مگه نمیخوای مرد بشی؟!سری تکون دادم که خندید و گفت:
میدونی که مرد گریه نمیکنه؟!سرم رو به دو طرف تکون دادم که باز هم خندید و گفت:
حالا اسمت چیه گل پسر؟!با لبای آویزون لب زدم:
آرین...شما چی؟!بلندم کرد و لباسم رو تکون داد تا گرد و خاک و کثیفیش رو از بین بیره و گفت:
امیدم...بادیگاردم...میدونی یعنی چی؟!با ذوق سری تکون دادم و گفتم:
همونی که آدم خوبیه و همه رو نجات میده...برای همین من رو نجات دادین دیگه!خندید و چقدر خوب میخندید!
🦈امید🦈
پوست:جوگندمی
چشم:قهوه ای
مو:قهوه ای
سن:۲۸ سال
حرفه و شخصیت:
بادیگارد ارشد خان!
شجاع و مهربون!