👼50🌙

394 49 3
                                    


🐳ارشد🐳

نمیدونم چه مدتی توی اتاق بودم.
همش اتفاق همین چند لحظه ی پیش جلوی چشام بود.
تند رفتم و اون پسر کوچولوی بی پناه رو ناراحت کردم که تنها پناهش خودم بود و بس!

تازه وقتی به خودم که عقربه ی ساعت یک ساعت از خروج آنیل رو خبر میداد!
باید سریع از دلش درمیاردم وگرنه اون دل شکسته و ظریف ممکن بود خیلی درد بکشه!
نمیخواستم کوچیک ترین ضربه هم ببینه!
اون تموم زندگیم بود و عاشقش بودم!
چطور تونستم اینقدر سریع عصبی بشم و بهم بریزم اونم برای کسی که جونم به جونش بسته هست؟!

سمت اتاقش پا تند کردم.
در نزده وارد شدم.
مواجه شدن با اتاق خالی حسابی ترسونده بودم.
دل نگران حموم و دستشویی و تراس و حتی کمد ها رو هم چک کردم نبود که نبود!

کل خونه رو زیر و رو کردم و باغ و حباط و اتاق های دیگه و حال و...
انگار آب شده بود رفته بود توی زمین!
اون بچه که نه رانندگی بلده و نه راهی رو میشناسه پس کجاست؟!

به خدمه سپردم تموم خونه رو بگردن و خودمم سریع رفتم سمت پارکینگ و ماشینم.
اگه پیاده رفته باشه نباید زیاد دور شده باشه!

اگه یه درصد هم قرار بود برای بخشیده شدن براش سنگ تموم بزارم با این حماقتش و فرارش از خونه آدمش میکنم!
وقتی استارت زدم و ماشین رو از حیاط بیرون بردم از خشم مشتی به فرمون کوبیدم و فوشی نثار خودم و خودش کردم!

راهی رو پیش گرفتم و به اطراف نگاهی کردم تا چشمم بهش بخوره اما خبری نیود!
با احتمال اینکه گوشیش همراهش باشه بهش زنگ زدم.
وقتی تماسم قطع شد یه آن به سیم آخر زدم و غریدم و گوشی رو کوبیدم کف ماشین.
گوشه ای از خیابون پارک کردم و اونقدری نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم بشم چون واقعا توانایی کشتنش رو داشتم!

👼آنیل👼

توی خیابون توی پیاده رو قدم میزدم.
سردم بود و خودم رو بابت نپوشیدن لباسی لعنت میفرستادم.
بغض به گلوم چنگ مینداخت.
ناراحت شده بودم از حرف هاش!

با زنگ خوردن گوشیم با دیدن اسمش و شماره اش تماس رو قطع کردم و حرصی به قدم برداشنن ادامه دادم.
وقتی دوباره زنگ خورد کلافه خواستم بازم قطع کنم که با دیدن شماره ی اردشیر خان لبخندی زدم و یرداشتم که گفت:
آنیل جان...خوبی عزیزم؟!اومدم دم عمارت دنبالت نبودی!آهیر آن صرار داشت با تو میخواد بریم پارک...

سعی کردم بغضم رو قورت بدم اما وقتی لحنش اینقدر مهربون بود نتونستم و زدم زیر گریه و اولین هقی که زدم نگران لب زد:
آنیل؟!خوبی پسر گلم؟!

با ناز لب زدم:
من رو دعوا کرد...هق...ترسیدم...هق...

عصبی گفت:
خیلی بی جا کرد...بگو کجایی تا بیام دنبالت...آدمش میکنم...رو پسر من قلدری میکنه؟!میکشمش!

لبخندی با ذوق زدم و گفتم:
بوسسسس بکشیدیشششش ددی جونم!

خندید به حرفم و گفت:
ووروجک رو نگاه چه یهو شارژم شد!

خندیدم که قربون صدقه ام رفت و بعد دادن آدرس قطع کردم.

کنار خیابون روی صندلی نشسته بودم تا برسه.
وقتی ماشینی پشت سرم ترمز زد یا خیال اینکه خودشه بلند شدم و با لبخند برگشتم اما با ارشد برج زهرمار رو به رو شدم!
خشک شده بودم و نمیتونستم حرکتی کنم!
وقتی بهم رسید و از دستم گرفت و کشید به گریه افتادم.
محکم کشید و سمت ماشین برد و خواست بزور سوار ماشینم بکنه که جیغ کشیدم و مصادف شد با گرفته شدن لبام و دم گوشم لب زد:
از این بیشتر عصبیم کنی به نفعت نیست...پس آروم بگیر بچه!

ناچار نشستم توی ماشین.
وقتی پشت فرمون نشست به سرعت گاز داد.
اونقدری عصبی بود که نفس نفس میزد.
حتما باز هم شقیقه هاش نبض میزد و نیاز به ماساژ داشت!

وقتی پوستش سرخ شده شیشه ی ماشین رو کشید پایین و کتش رو درآورد.
دکمه های آستینش رو باز کرد و تا آرنج بالا داد.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
ببخشید...نباید تند میرفتم...

با خیال اینکه آرومه خواستم حرفی بزنم که یهویی داد زد و گفت:
من تند رفتم و گند زدم درست اما به تو یاد ندادن نباید از خونه فرار کنی و یکی رو تا حد مرگ ناراحت کنی؟!هان؟!آنیل؟!

بغض کرده به رو به روم خیره شدم که عصبی تر لب زد:
آنیل من دارم از نگرانیم میگم و بعد تو زول زدی به رو به رو؟!میدونی کجایی اصلا؟!این شهر یه همچین پسری یا یه تاپ و شلوارک ببینه نمیوفته دنبالش اذیتش کنه؟!یکی بهت بهت دست میزد یا مینداختت تو ماشین میبردت من چیکار میکردم هان؟!

به هق هق افتادم و اشک هام جاری شد.
راست میگفت حماقت کردم اما خب اونم ناراحتم کرد!

دستش با شنیدن صدای گریه ام بالا رفت تا بزنتم که توی خودم جمع شدم اما دست هاش رو مشت کرد و کوبید به فرمون!

👼Boy of the moon🌙Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang