🐳ارشد🐳انگشت کوچولوش رو سمت بینی ام آورد و سریع نفسم رو حبس کردم و گفت:
هیعی...چرا نفس نمیکشی؟!انگشت هاش رو روی مزه هام نوازش وار کشید و توی صورتم فرو کرد و روی صورتم خم شد و گفت:
خب من نمیدونم وقتی یکی میمیره چجوری زنده اش کن...یعنی جیغ بکشم تو گوشش؟!بوسش کنم؟!بغلش کنم...میخواستم ببینم میخواد چیکار کنه برای همین بی حرکت ثابت موندم و توی دلم قربون مغز فندقیش رفتم.
با بغض ادامه داد:
میترسم خب...الآن مرواریدهام میچکه ها...تکونم داد و گفت:
پاشو دیگه ددی من و نینی...سرش رو روی سینه ام گذاشت و با ناز لب زد:
پاشو اینقدر نترسون آنیلی و نینی رو دیگه...ببخشید کشتمت...هق...پاشو...لبخندی با عشق بهش زدم.
اصلا مگه میشد ازش خسته بشم؟!
وقتی اینجوری ناز و لوس میشد رفتارش و حرف زدنش میخواستم درسته بخورمش!یه آن جاهامون رو عوض کردم که جیغی کشید و لبام رو روی لباش گذاشتم و عمیق بوسیدم.
روی گردنش رو بوسیدم که با ذوق خندید و خندیدم و گفتم:
شیرین عسلم ترسیده بود؟!سری تکون داد که روی پیشونیش رو بوسیدم و بلند شدم و بغلش کردم و روی تخت نشوندمش و گفتم:
قراره بربم یه مهمونی...میخوام بهترین لباسی که برات گرفتم رو بپوشی...دوست داری باهام بیای عزیزم؟!با لبخندی سری تکون داد و گفت:
آره هر جایی که تو باشی دوست دارم بیام!لبخندی با عشق زدم و روش خیمه زدم و دوباره لباش رو بوسیدم که خندید.